انقلابی ام

۱۴ مطلب با موضوع «دروغگویان» ثبت شده است

میگن روزی دولت یازدهم در مملکت اسلامی ایران

آمد و برای مجیز گویی ؛ آخ ببخشید برای سعی در وصول آزادی بیان مقدار چهارصد میلیون وجه رایج مملکت را به آسمان داد!

روزنامه آسمان!

ایرادی نداره که!

خزانه اصلا هم خالی نبود

تحریم ها زجر آور نبود که

کی گفته؟

گل و بلبل بود و شدتر!!!!![لغت جدیده,چطور یه عده معنی عزت رو تغییر میدن من یه لغت اضافه نکنم؟]

بگذریم دادن که دادن اصلا ما چکاره ایم!

روی اسنادش هم مُهر محرمانه خورده!!!!

وب منو ف.ی.ل.ت.ر هم کنن نمیگم آقا چی بوده ماجرا!

چرا اصلا اذیت کنم

از کسایی که میگن ایران افتاده تو باغ پسته رئیسشون چی انتظار دارید؟

حالا مثلا این روزنامه چهارصد میلیون دادن بهش

بیاد در مملکت اسلامی کلام خدا رو زیر پا بگذاره

چی میشه مگه؟

آزادی بیان!

آهای افراطی الان عصر روحانی مچکریمه!

اگر توی یک جشنواره بین المللی نگی من شلوارمو پایین میکشم

اصلا تو خود افراطی!

لبو فروشی آقا جان!

درک کن!

ولش کنید فوقش هشت ساله[که خرابکاریش تا بیست ساله]

این عکس رو ببینید و معتدل باشید!

این عکس تقدیم به رئیس جمهور قلبم!

ذخیره کنید سایزش درسته

پ.ن:وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ یَاْ أُولِیْ الأَلْبَابِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ (بقره/179)

طبق این لینک سردبیر روزنامه آسمان توضیحی درباره شماره روز سه شنبه این روزنامه داده است.

  

عیبی نداردفرزندم

خــــاک میخوریم

امـــــــــــــــــا خاک نمیدهیم....

اخیرا بارها این مطلب رو خونده بودم

گاهی خودمون رو به بیخیالی میزنیم

گاهی هم از شدت عصبانیت پناه می آوریم به وب گردی و....!

توی این بازه زمانی هفت ماهه!یا به اصطلاح بهشتی که آقایون برایمان درست کرده اند

سردرد های مکرر امان بریده بود

هر روز خبری از دست گل های آقایون!

یکروز مذاکرات نانوشته و محرمانه را اعلام میکنند!

دولت عزتمند!ما هم اکتفا میکند به یک جمله : کار ناشایستی بود!!!

یکروز بسیار محکم دعوت میکنند به مذاکرات ژنو دو ؛ شروع میکنند به کوبیدن دوران یک رئیس جمهور دیگر

فردایش دعوت را بسیار حقارت آمیز پس میگیرند اما آقایان دیگر دهانشان بسته است

انگار حرفی ندارند!

یکروز

یکروز

یکروز

یکروز گذشت تا رسیدیم به امروز!

خبر بسیار بد بود!

اسرائیل را به رسمیت میشناسم

چون

سازمان ملل او را به رسمیت شناخته.

شوکه کننده بود

یک عضو هیئت علمی دانشگاه تهران

در جمهوری اسلامی که اساس تشکیلش مقابله و از بین بردن این غده سرطانی ست

اینگونه بر حمایت از این رژیم بر آید!

البته شخص گوینده اصلا مهم نیست

دنبال بزرگ کردن خودش است این آقا!

صادق زیبا کلام....

روی حرف من با ایشان نیست

زیرا بنده حقیر که دیپلم علوم انسانی دارم

به حدی رسیده ام که بدانم دکترایی که در لندن گرفته شود

و با لابی کردن های مختلف در دانشگاه ها وارد شود

همان دکترای مشاور ارشد رئیس جمهور ، ببخشید یک دکتر به نام محمود سریع القلم است

که اصلا این آقا معلوم نشد مشاور هست یا نیست

یا به نوعی موجودیت سیاسی اش کلا زیر سوال است.

حرفم با آقایانی است که این به اصلاح دکتر نا فهم را در یک هیئت علمی راه داده اند

حرفم با آقایانی است که بدون هیچ ابایی تریبون در اختیار این مردک قرار میدهند

حرفم با مردمیست که که چشم به دهان ولی امر خود نداشتند

با حماقتی مثال زدنی باعث به قدرت رسیدن برخی تفاله های

تفکیک شده88 شدند.

منتظر باشید مجیز گویی های این نادان ها ادامه دارد

به حماقت خود بخندید

ولی بدانید

در پیشگاه خدا باید پاسخگو باشید

و تاوان خیانت به این آب و خاک را بدهید.

پ.ن:راه رفتن میان حق و باطل میانه روی نیست.

بسم الله...


ما فرفره نداشتیم. بچه‌های کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشه‌اش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفره‌دار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید می‌شود، می‌توانید!»
از ترس بچه‌های کدخدا، داخل خانه فرفره بازی می‌کردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما می‌پیچید.
خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کرده‌اند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوه‌اش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی.
(بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان است. فردا همین فرفره می‌شود روروک و پس فردا چرخ چاه.» بیشتر موتورپمپ‌های آب ده، مال کدخدا بود.)
عمو محمد که صدایمان کرد، فهمیدیم کار از کار گذشته. فرفره را برداشت و گذاشت داخل گنجه. درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچه‌های کدخدا. که خیالشان راحت باشد از نبودن فرفره.
رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را. عموها را صدا زد. به عمو محمد گفت: «خودت کلید را دست کدخدا دادی و خودت پس می‌گیری.»
عمو محمد مرد این حرفها نبود. همه‌مان می‌دانستیم. بابابزرگ گفت: «بروید و قفل گنجه را بشکنید.» عمو محمود گفت: «کی برایتان فرفره خرید؟ کدخدا؟!» گفتیم: «نه عمو جان! خودتان که می‌دانید، خودمان ساختیم!» گفت: «دیگر بلد نیستید بسازید؟» گفتیم: «چرا!» گفت: «بهترش را بسازید.» و رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد.
صدای بگومگویشان ده را برداشت. این وسط ما، قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم.
بچه‌های کدخدا فهمیدند. کدخدا گر گرفت. داد زد: «یا فرفره یا حق آب!» و به میرآب گفت که آب را روی زمینهای همه‌مان ببندد.
کار سخت شد. عموها از هزار راه ندیده و نشنیده، آب می‌آوردند سر زمین. که کشتمان از بی‌آبی نسوزد. مسعود را گرفتند و کتک زدند. زورمان آمد. مجید به تلافی‌اش، روروک ساخت. کدخدا گفت که گندم و تخم‌مرغ هم ازمان نخرند. مجید و مصطفی را هم گرفتند و زدند. صدای عمو محمود، هنوز بلند بود اما گوشه و کنایه‌ها شروع شد. عمو حسن جمعمان کرد و گفت: «این جور نمی‌شود. هم فرفره شما باید بچرخد و هم زندگی ما.» از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت، خوشحال بود. گفت: «قرار شده روروک را خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد. آنها هم تخم‌مرغمان را بخرند و هم کمی آب بدهند.» بابابزرگ گفت: «کدخدا سر حرفش نمی‌ماند.» عمو حسن گفت: «قول داده که بماند. ما فرزندان شماییم. حواسمان هست!»
بچه‌های کدخدا آمدند و روروک را، جلوی چشمهای خیس ما، خراب کردند. عموحسن آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با کدخدا قرار و مدار بگذارد. دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره. مهدی گفت: «وقت زانو بغل کردن نیست. باید چرخ چاه بسازیم. کدخدا از امروز ما می‌ترسید نه دیروز فرفره و روروک ساختن‌مان.» بابابزرگ لبخند زد.
عمو حسن هر روز با کدخدا کلنجار می‌رفت. یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی کدخدا می‌گفت. ما می‌شنیدیم و بهش «خدا قوت» می‌گفتیم. بچه‌ها داشتند بالای پشت بام یواشکی چرخ چاه می‌ساختند.

حالا که خوندی
یه صلوات برای شادی روح شهدای هسته ای
بفرستید.

قلمم بی تاب است
سخنم سنگین است
بوی خون می آید
احمدی روشن قفل
و کلیدش را برد
آن لولویی که ... می برد
ائتلافی میمون
بین آن فیل و الاغ